موریانه

داستان کوتاه

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ق.ظ
چقدر حسرت می خورد از اینکه دوران جنگ نبوده .
عاشق فضای جنگ بود.
عاشق رفتن به جبهه .
اسم همه ی شهدا رو می دونست.
آرزو داشت موقع جنگ می بود می رفت جبهه .چفیه مینداخت...
شب و روزش توی سنگر میگذشت.
بارها تو تصوراتش عملیات کرده بود.
بارها شهید شده بود و لحظه ی آخرو واسه خودش طراحی کرده بود.
حتی فکر راضی کردن پدر و مادر ،عوض کردن شناسنامشو هم کرده بود.
از طریق علی آقا با جبهه آشنا شد.علی آقا هم محله ایشون بود.
می اومد مسجد از خاطرات اون روزا تعریف می کرد.
-خدایا چی میشد من چهل سال زودتر به دنیا می اومدم.اخه چرا من الان که خبری نیست به دنیا اومدم .
موبایلش زنگ خورد.
-الو رضا .سلام .خوبی؟
-خوبم ممنون.
-چکار می کردی؟
-هیچی نشسته بودم.
-میای بریم تشیع جنازه ؟
-مگه شهید آوردن؟!
-نه یه دانشمند هسته ای رو ترور کردن .امروز تشیع جنازشه.
دانشمند !مگه دانشمند هم شهید میشه . دانشمند که سرش تو کتابه.
-رضا کجا رفتی ؟چرا ساکتی ؟
-همین جام .میام فردا ساعت نه دم مسجدم.
جبهشو پیدا کرد .این بار یه در جدید باغ شهادت باز شده بود.


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی