موریانه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۲۸
چقدر حسرت می خورد از اینکه دوران جنگ نبوده .
عاشق فضای جنگ بود.
عاشق رفتن به جبهه .
اسم همه ی شهدا رو می دونست.
آرزو داشت موقع جنگ می بود می رفت جبهه .چفیه مینداخت...
شب و روزش توی سنگر میگذشت.
بارها تو تصوراتش عملیات کرده بود.
بارها شهید شده بود و لحظه ی آخرو واسه خودش طراحی کرده بود.
حتی فکر راضی کردن پدر و مادر ،عوض کردن شناسنامشو هم کرده بود.
از طریق علی آقا با جبهه آشنا شد.علی آقا هم محله ایشون بود.
می اومد مسجد از خاطرات اون روزا تعریف می کرد.
-خدایا چی میشد من چهل سال زودتر به دنیا می اومدم.اخه چرا من الان که خبری نیست به دنیا اومدم .
موبایلش زنگ خورد.
-الو رضا .سلام .خوبی؟
-خوبم ممنون.
-چکار می کردی؟
-هیچی نشسته بودم.
-میای بریم تشیع جنازه ؟
-مگه شهید آوردن؟!
-نه یه دانشمند هسته ای رو ترور کردن .امروز تشیع جنازشه.
دانشمند !مگه دانشمند هم شهید میشه . دانشمند که سرش تو کتابه.
-رضا کجا رفتی ؟چرا ساکتی ؟
-همین جام .میام فردا ساعت نه دم مسجدم.
جبهشو پیدا کرد .این بار یه در جدید باغ شهادت باز شده بود.